شب آمد، خاطراتت می کند آشفته خوابم را به خود از درد می پیچم، ندیدی پیچ و تابم را تپش در قلب و لرزش در وجودم می کند غوغا تو هم آرام جانم ، بیشتر کن اضطرابم را؟! درونم آتش افکندی و تنهایم رها کردی نشد کمتر کنم با آبِ چشمم، التهابم را حساب آوردمت همراهِ تنهایی و دلتنگی رسیدی وقتِ تنهایی و دلتنگی حسابم را چنان از جان خود سیرم ،که مرگ از ترس می میرد من آن محکومِ اعدامم که می بوسم طنابم را سکوتم گریه می نوشد، نگاهت را جوابی نیست نمی خواهم که بغضم بشکند هر دم
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت